نغمه‌ی بیغوش

بهروز غلامی اشرف
pcnworld2002@yahoo.com

آخ جون دوباره ساعت شيش شد،يعني هنوز شيش نشده يه چند دقيقه اي مونده،هوا سرده،چند روزي ميشه كه سرديش شروع شده،حالا كي تموم شه با خداست،
ــ هوووووووووو،هوووووووووو.
صداي باد بود،ميپيچيد تو درختها،آنتنهاي پشت بوم،كوچه هاي باريك،تنگ و تاريك،هرچند ثانيه به چند ثانيه مياومد،چرا؟كسي نميدونست،هيچكي،همه فقط ميدونستن بايد بياد،مثل خيلي چيزهاي ديگه كه كسي نميدونست چرا،فقط مي دونستن بايد باشه مردن،چرا؟نميدونيم،از بچّگيمون بوده،عروسي،چرا؟نميدونيم از بچگيمون بوده،فلان چيز چرا؟نميدونيم از...و دوباره
ــ هوووووووووو،هوووووووووو.
آسمون تاريك بود،چرا؟كسي نميدونست،معمولا اين موقعها تاريك ميشه،يعني بايد بشه،بدون كوچكترين تاخيري،يا بدون كوچكترين...امّا بابا سروقت نمياومد يعني سروقت مياومد ولي نه سر وقتِ وقت،با چند دقيقه تاخير،چرا؟و دوباره...
ــ هوووووووووو،هوووووووووو.
ايندفعه صداي بيغوشم باهاش قاطي شد،شايدم اسمش بيغوش نيست ولي مادر به همين اسم صداش ميكنه،چند روزيه پيداش شده،چرا؟نميدونم،مادر ازش خيلي ميترسه،يعني نه فقط مادر،پدر هم ازش ميترسه،سجّادم ميترسه امّا نه زياد منكه ترسي ندارم،يعني بجز پدرو مادركسي ترسي نداره،البتّه سجّادم...
مادرميگه:اگه بياد بدبختي مياره،
از وقتي اومده يه آينه با يه قرآن گذاشته تو حياط،ميگه فقط اين طوري ميره واسش غذاهم ميبره،نميدونم شايدم راست بگه،منكه به اين چيزا اعتقادي ندارم
آقا معلّممون ميگه:ميگه اين چيزا خرافس،نبايد اهمّيت داد،شما بچّه هاي عصر تكنولوژي هستين،الان قرن،قرنِ...اين حرفها مال آدماي عصر تيركمونه.
عصر تيركمون؟يعني چي،منكه سردر نميآرم،اكثر بچّه ها سردر نميآرن،ولي چيزهم نميگن،يعني ميترسن كه بگن،سرمو چرخوندم،انگار زياد گردنم ثابت مونده باشه،آخه يه كم دردگرفت،باكف دست مالوندمش،چرا؟نميدونم؟شايد تاثيري نداره،شايدم داره،از بقيّه يادگرفتم،هروقت بابام گردنش اينطوري ميشه ميمالتش مادرمم همينطور،داداشمم،حتّي آقا معلّمم،مخصوصا موقع صحيح
كردن ورقه هاي امتحان،حتما هوا خيلي سرده،آره حتما سرده اينو ديگه ميدونم چرا،تو كتاب درسي خوندم،رو شيشه هاي اتاق قطرات آب نشسته،نشونه ي سرديه،پس حتما هوا سرده،بيچاره بيغوشه حتما خيلي سردشه،بدون لباس چطور سرميكنه؟منكه زيركرسي دارم يخ ميزنم،فكرشو ميكنم ميبينم حيووني حق داره نفرين كنه،اگه بزاريم بيادتو مگه جاييرو ميگيره،مگه چي ميشه بياد تو،مگه... لحافو تاگردن بالاكشيدم دلم ميخواست تا ميتونم ازش استفاده كنم،تا چند دقيقه ديگه بايد مثل يه امانت تحويلش ميدادم و واسه خودمو روم ميكشيدم،آره،بايد تحويلش ميدادم،تحويل بابام،آخه واسه اون بود،يعني واسه اونم نبود واسه بابا بزرگم بود،تنها چيزيكه ارث گذاشت به اضافه ي چندتا خرت و پرت ديگه تموم مالو اموالشو قبل ازمردن داده بود به نيازمندا،محتاجاي محل،منطقه،ياهر جاي ديگه،ترك و كردش فرق نميكرد فقط كافي بود محتاج باشن.
ميگفت:بايد به آدم محتاج كمك كرد،فرق نميكنه كي باشه،كجايي باشه،مال
كجا باشه.
بعد ادامه ميداد:منظورم اينه بايد به خودمون كمك كنيم،خدا نيازمندا رو گذاشته واسه كم كردن گناه.
گفته بود ميخواد سبك بره،اونموقعها نميفهميدم سبك بره يعني چي،يعني الانم درست نميفهمم،شايد اينم از عقايد قديميهاست،شايدم نه همه كه ميگن نه،حتّي آقا معلّم،امّا هيچكس بهش عمل نميكنه،هيچكس،حتّي آقا معلّم...
ديگه ساعت ميزون شيش شده،ساعت ماكه اينطوري نشون ميده،شايدم عقب باشه،شايدم جلو باشه،نميدونم،ولي ما كارامونو از رو همين ساعت انجام ميديم بازم بابا نيومد،بازم بابا تاخير داره،طبق معمول هميشه،ميگه به من ربطي نداره ميگه من مقصّر نيستم،ميگه بايد ميني بوس تكميل شه،اون ديگه بسته به شانسمه. پس چرا باباي خسرو منتظر ميني بوس نميشه،پس چرا اون يه كمم زودتر از بابا مياد،اوناكه يه جاكارميكنن،چرا بابا بااون نمياد؟اونكه ماشينش خاليه.مگه چي ميشه...
صداي بازشدن دربود،حتما باباست،يعني بايد بابا باشه،بقيّه خونه ان،فقط بابا بيرونه،كليد خونرم كسي جز خودمون نداره البتّه منم ندارم،فقط بابا،مامان،سجّاد حتّي خديجه هم كه چند سال ازمن بزرگتره نداره،از زير امانتي بيرون اومدم امانتي كه ديگه مال من نبود،حدّاقل تافردا ظهركه از مدرسه برميگشتم،شلوارش كهنه بود،صورتش خسته بود،كاپشنش كاپشنٍ كهنه ي سجّاد بود، موهاش پريشون بود،قيافش جذّاب نبود،دستاش زمخت و پينه بسته بود،امّا همه دوسش داشتيم،خيلي هم دوسش داشتيم حتّي بيشتراز باباي خسروكه هيچكدوم از لباساش مثل واسه بابام نبود،پس به لباس نيست،پس به دستاي پينه زده نيست پس به قيافه نيست،پس به چيه؟؟؟؟؟؟
هممون رفتيم جلودر،هممون رفتيم استقبالش،جز سجّاد،نه اينكه اون نياد به استقبالش،نه،مگه ميشه،تو حياط بود،داشت موتور گازيشوتعمير ميكرد،اينم كشته خودشو بااين موتور مثلا خريده صرفه جويي شه،دوبرابر كرايه ماشين واسش خرج ميكنه،
ــ سلام آقاجون،
سجّادبود،ازهمه نزديكتر به بابا،انگار بعد از صد سال داره ميبينتش،امّا خسرو اين مدلي نيست،انگار بعد از صد سالم تاره باباشو ديده باشه.
ــ سلام پسرم،
اينم بابام گفت.
ــ سلام آقاجون،
اينم خديجه گفت،ازهمه دلنگرونتر،ازهمه عاشقتر،از همه معصوم تر،انگاردخترا بيشتراز پسرا ميتونن دوست داشته باشن.
ــ سلام دخترم،
بازم بابا گفت.
ــ سلام،خسته نباشي،
اينم مادرم بود،همونكه خيلي از بيغوش ميترسه،يه دفعه ياد بيغوش افتادم،نگاهي به آينه ي تو حياط انداختم،قرآن كنارش نبود،شبا مياوردتش تو،ميترسيد باروني گربه اي...اين ديگه اعتقاد قديميها نيست،همه قبولش داريم.
ــ شماهم خسته نباشي،
و بازهم بابا بود.
طبق معمول،طبق معمول كه نه،مثل بيشتر موقعها،آره مثل بيشتر موقعها،اين بهتره.
ــ سلام بابايي،
فقط من بودم كه بابايي صداش ميزدم،فقط من،سجّاد زياد خوشش نمياومد.
ميگفت:خودتو لوس نكن.
ولي واسم مهم نبود،خوشش نميياد كه نياد،باباي خودمه.
ــ ممّدجان،
باهمون لبخند قشنگ بخوصوص،باهمون مهربوني هميشگي فقط به من اون طوري لبخند ميزد،حتّي به خديجه هم اون شكلي لبخند نميزد،بعدهاكه ازدستش داديم،بعدهاكه ديگه لبخندشو نديديم،بعدهاكه خونه نيومد،بعدها كه به استقبالش نرفتيم،بعدهاكه...تاره قدرشو فهميديم،تازه به ارزشش پي برديم،تازه
...نه اينكه واسش احترامي قائل نباشيم،نه اينكه دوسش نداشته باشيم،نه اينكه ...تموم سعيمونو واسه راحتيش ميكرديم،خيلي دوسش داشتيم،امّاخب،نميدونم شايد اين حرفم چون همه وقتي عزيزشونو ازدست ميدن ميزنن زدم نميدونم شايدم...
ــ سلاااااااام،
تازه خندش تموم شده بود،ديگه نميشد لثه هاي بي دندونشو تماشا كرد،حالا ديگه پشت لبهاي خندونش مخفي شده بودن،فقط تو جواب سلام من“ آ ”ي سلامو ميكشيد،فقط توجواب سلام من...
هيچكس بيشتراز يه جمله نگفت،سلام آقا جون،سلام بابا،سلام خسته نباشي امّابابا چندتا جمله گفت،تو جواب هركس يه جمله اينجاهم از همه بيشتر... خوش به حال بابا،خوش به حالش.
به خودم حسوديم ميشد،وقتي فكرشو ميكنم قند تو دلم آب ميشه،كيف ميكنم،هيچكس باباش به اندازه ي باباي من مهربون نبود،هيچكس،اينا حتّي خسرو هم قبول داشت،به زبون نميآورد از حرف زدنش معلوم بود،از نوع برخوردش،ازكاراش،طرز رفتارش...حتمّاكه نبايد همه چيزو به آدم بگن.
دستي رو صورت سجّاد كشيد،بابامو ميگم،شروع كرد به ماليدن انگشتاش به هم،انگار بازم دستش روغني شده،آخه سجّاد تازه ازحموم در اومده بود،هروقت ازحموم درمياومد،صورتش روغني ميشد،دماغشم قرمز،بازخوب شد تابستون نبود،هروقت اذّيتم ميكرد بهش ميگفتم“توت فرنگي”آخه دماغش شبيه توت فرنگي بود،قرمز با دونه هاي سياه.همه كمي خندمون گرفت.
خيلي آروم كفشاي كهنشو،كفشهاي سوراخشو، انگارتازه خريده باشه و بخواد ازشون مواظبت كنه درآوردو كنار بقيّه ي كفشاگذاشت،هميشه فقط موقعيكه كفشام نو بودو تازه خريده بودم باهاشون اينطور برخورد ميكردم بعداز يه مدّت بعضي وقتا پرت ميشدن،بعضي وقتها يه لنگش چندمتر از لنگه ي ديگش فاصله ميگرفت بعضي وقتها هم...
همينكه نشست آهي از ته دل كشيد،فهميدم خيلي خستس،آخه هميشه وقتي خيلي خسته بود اينطوري آه ميكشيد،يعني هميشه آه ميكشيد،بعدها فهميدم هميشه خسته بود.هميشه خسته بود.هميشه.
دستاش قرمز بود،صورتشم قرمز بود،امّا نه از قرمزياي صورت سجّاد،معلوم بود خيلي سردشه،ميخواست گريم بگيره،مثل هرروز،خم شد،مثل هرروز،صورتشو بوسيد،صورت نن جونمو ميگم،هميشه ميبوسيد هرروز صبح وقتي ميخواست بره سركار موقع نمازو ميگم و هرروز عصرموقع برگشتن از سركار،اونموقعهارو نن جون نميديد،ميخواست ببينه نميتونست،نه بخاطر اينكه چشاش چند سالي ميشد نميديد،نه،بخاطر اينكه خواب بود،خواب،خوابيكه خودش درش نقشي نداشت قرصا ميخوابوندنش قرصاييكه دكترا داده بودن،گفته بودن بايد مصرفشون كنه وگرنه شبا خوابش نميبره،بي خوابي به سرش ميزنه،بد خواب ميشه،چه بدونم،يه بار كم مونده بود،بابام بادكتره گلاويز شن.
گفته بود:بزارينش خونه ي...
اسمش يادم نيست،ولي معلوم بود فقط خونه ي آدماي مثل نن جونه.
ميگفت خودشم اينكارو كرده،خيلي هم باغرور ميگفت،درست مثل اون موقعهايي كه ميخواستم از بابام تعريف كنم،بابام خواسته بود تف بندازه صورتش،امّا...
ميگفتن اونجا خونه ي آدماي تنهاس،خونه ي رانده شدگان،خونه ي اوناييكه از نظر اقتصادي مفيد نيستن،اوناييكه خرجشون بيشتر ازكاراييشونه،دست و پاگيرن اوناييكه واسه...امّا نن جون كه رانده شده نبود،تنهام نبود،هيچ كدوم از اون چيزا كه اونا ميگفتن نبود،بزرگتركه شدم هميشه ميگفتم: خوش به حال نن جون.
لباشو از رو صورت نن جون برداشت،لباش گرماي هميشگي رونداشت،اينو از نگاش فهميدم،كمي ترسيده بود،آخرين باريكه اين شكلي ديده بودمش،سه سال پيش بود،آره سه سال پيش، سه سالو چندماه،شايدم سه سالو نيم،شايدم...درست يادم نيست،اونموقع بابابزرگم مرده بود،اونموقع فهميده بود بي پدرشده،اونموقع گفته بود يتيم شدم،نفهميدم منظورش چيه مگه اونم يتيم ميشه،مگه آدم بزرگاهم يتيم ميشن،مگه فقط بچّه ها يتيم نميشن،هموناكه ميان پشت درخونه هاو ميگن كمك ميخوان،هموناكه بيشتر موقعها همه مسخرشون ميكنن.همونا كه بعضيها دنبالشون ميكنن.هموناكه...مگه يتيم به اونا نميگن،مگه فقط اونايتيم نيستن،يعني باباي منم يتيم شده بود،يعني باباي منم بايد دنبال ميشد،ميرفت كمك ميخواست لباس پاره ميپوشيد...اونموقعها اينطوري فكرميكردم،الانم زيادسردر نميآرم،الانم نميفهمم يتيم راس راستكي به كي ميگن.ازخيلي چيزا سردر نميآرم،خيلي چيزا كه آدميزاد باب كرده...
ديگه صورتش باصورت نن جون اندازه ي دماغش فاصله پيداكرده بود،صورت نن جونو خيلي خوب ميديدم،صورت چوروكشو،صورت دوست داشتنيشو صورت مودارشو،صورت بامزّه شو،لباي جمع شدشو،هميشه چشمم به لباش ميافتاد خندم ميگرفت،فقط موقع خوابو ميگم،آخه خيلي جمع ميشدن.
مادرم ميگفت:چون دندوناشو درمياره اينطوري ميشه،
دندوناشو چند بار ديده بودم خيلي ازشون ميترسيدم هروقت شلوغ ميكردم ميگفت:دندونامو درميارمو،
نقطه ضعف بدست آورده بود،امّا اونقدر درآورده بودكه ديگه كم كم داشت ترسم ميريخت.
اثري ازگرماي لباي پدر رو صورت نن جون نبود،اينو از تكون نخوردنش فهميدم،هميشه يه كم تكون ميخورد،هميشه كه نه،آخه بعضي وقتا بيدار ميشد،واسه همين هميشه مادرم بابامو از اينكارمنع ميكرد،بعضي وقتاهم انگار نه انگار،به قول آبجي خديجه“انگار داره خواب هفت پادشاهو ميبينه،”انگار الانم يكي ازاون دفعه هابود،بنظر منكه اينطوري اومد،امّا انگار اشتباه كرده باشم،انگار نظرم درست نبوده باشه،رنگ بابا شده بود مثل گچ،چرا،آخه چرا،انگار ترسيده باشه،خيلي هم ترسيده باشه، معمولا وقتي يكي ميترسه اين شكلي ميشه،امّا بابا كه ازچيزي نميترسه،آخه خودش ميگه،هميشه ميگه،من جز خدا ازهيچكي و هيچّي نمي ترسم،يعني الان داشت ازخدا ميترسيد،باباكه هيچ وقت دروغ نميگه پس حتما الان داره از خدا ميترسه،امّا...
ــ يا زهرا.
بلندگفت،خيلي بلند،فكركنم داد زد،شايدم عربده كشيد،نميدونم،فقط يادمه صداش خيلي بلندبود،خيلي،سجّاداز حياط،خديجه هم بامادرم از آشپزخونه دويدن.
ــ چيه،چي شده؟
اينو مادر گفت،باصدايي وحشت زده،سجّاد و خديجه هم ميخواستن همينو بگن امّا ديگه مادرگفته بود،هرسه تاشون وحشت زده بودن،نه بخاطر فرياد،نه بخاطر عربده،واسه خاطر چهره ي بابا،واسه خاطرصورت آقاجون،هيچ اثري ازقرمزي هاي چند لحظه پيش درش ديده نميشد،سفيد بود،سفيدِ سفيد،مثل گچ ديوار،امّا نه،از گچ ديوارم سفيدتر،حدّاقل از گچ ديوار خونه ي ما سفيدتر،آخه يه كم چرك بود،بنظرم بابا خيلي خوشكل اومد،لااقل خوشگلتر از قبل،دلم ميخواست هميشه اون طوري باشه،دلم ميخواست هميشه سفيد باشه،دلم ميخواست...
چيزي نميگفت،هيچكس چيزي نميگفت،انگار داشتن با چشاشون حرف ميزدن،انگار داشتن منظورشونو با چشاشون به هم ميرسوندن،انگار...شايدم فقط يه نگاه بود،يه نگاه معمولي،يه نگاه كه منتظر جواب يا حرفي از طرف مقابله شايدم...امّايه چيزمعلوم بود آره يه چيز معلوم بود،خيلي خوبم معلوم بود،هم سجّاد،هم خديجه،هم مادر منظور بابارو فهميده بودن،شايداز همون نگاها شايداز چهره ي سفيدش،شايداز چهره ي نن جون،شايد ازاينكه بابا بالا تنه ي نن جونو كاملا از زمين بلند كرده بود امّا نن جون از خواب بيدار نميشد،شايدم...نميدونم.
يعني اونموقعها نميدونستم،اصلا نميدونستم چي شده،فقط ميديدم همه كم كم داره گريشون ميگيره،چرا،نميدونستم انگار اينجور موقعهاهمه گريه ميكنن،انگار رسمه،شايدم از بچّگي همه يادگرفتن اينجور موقعهاگريه كنن شايدم...منكه گريم نمي اومد يعني اصلا نميدونستم چه خبره،فقط داشتم نگاه ميكردم،فقط
داشتم نگاه ميكردم.
ــ هوووووووووو،هوووووووووو.
صداي بادبود،داشت ميپيچيد تو شاخ و برگ درختها،داخل آنتنهاي پشت بومها،داخل كوچه هاي باريك،تنگ و تاريك،مثل هميشه يعني مثل چندروز پيش.تاقبل از اومدن بيغوش.ديگه صداي بيغوش نمياومد،ديگه صداي بيغوش با صداي زوزه ي باد هم صدا نميشد ديگه اصلا صدايي از بيغوش نمياومد،بيغوش رفته بود،تازه داشتم ميفهميدم چي شده...........

پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32750< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي